هوالعزیز
به قرارگاه می آیی. در دالانی هزار ساله.
در برابرم می ایستی ، در برابرت زانو میزنم، چشم می دوزم به بودنت که تازه تر از همیشه است. آرام نجوا می کنم: در خانه ام، خانه می کنی؟
لبخند می زنی که: "من صاحب خانه ام ، تو به میهمانی ام بیا،
لایق خانه ات باش،
من هفت آسمان را برایت آذین می بندم"
رسیدنت بخیر بهار من
شقایق از سفر آمده ات