صبح سوم آمد و من هنوز دلتنگم ، برخلاف آسمان تا بیکران آبی امروز من هنوز ابریم و هوای باریدن دارم
توان ایستادنم نیست . هوای کوچ بسر دارم اما بال پروازم نیست . وقتی در اوج آسمان پرنده هایی را می بینم
که با شوق ، بال بسوی بهاری دور گشوه اند . غمی وجودم را فرا می گیرد
دلم برایت تنگ شده ، برای لحظه ای خلوت باتو، لحظه ای در کنارت نشستن و در آغوشت کشیدن .
از کوچ دوم تا کنون برایت ننوشته ام . حرف هایم ناتمام مانده بی تو ، جز تو که را داشته ام تا ساعتها برایش
سخن بگویم و او با لبخندی مدارم به من گوش فرا دهد. با صبری بی انتها
از من همه سخن بودو از تو همه عشق . عاشقانه به من گوش فرا می دادی و تمام دلتنگیها و غصه هایم را
در بر می گرفتی تا من لحظه ای آرام گیرم ، تا من از احساس با تو بودن لبریز بودن شوم و سراسر شوق ماندن
دلم برای سخن گفتن با تو تنگ شده ، برای لحظه ای لمس احساس اینکه تو اندکی کوتاه معشوقه ام باشی
و من عاشقی بیتاب دیدارت ، برای لمس اینکه با تمام احساس و با شوقی بیکران رازهایم را برات واگو کنم و
تو مثل همیشه رازدارم باشی
یاریم ساز تا خود را با تو تجربه ای تازه کنم و در کنار همسفری و از نو آغازگر راه رسیدن به تو باشیم و لحظه
ناب رسیدن ، عاشقانه تو را در بر گیریم و تولد یابیم
دلتنگم و دیــدار تــو درمان من است
بی رنگ رخت زمانه زنــدان من است
بر هیچ دلی مبــاد و بر هیــــــچ تنی
آنچه از درد هجران تو برجان من است
یا حق
۳۰/8/85