تنهائی های ما

عبور باید کرد و همنورد افقهای دور باید شد

تنهائی های ما

عبور باید کرد و همنورد افقهای دور باید شد

مطلوب...

هوالعزیز 

 

 

 

سالهاست که مطلوب مرا باد, دشت به دشت  سفر می برد 

به هر مقصدی که  می نشیند, در آن به جان تمام حلول می کند , همه چیز را خود می کند و نیست می شود

ومن ... با هر نفس  "او" را به خانه ها و جان هایی که می گزیند جستجو می کنم 

 

من سالهاست آواره یاری هستم که نام ندارد , خانه ندارد , هست نمی شود , نیست نمی شود , همه جا هست و هیچ جا نیست 

 

چگونه تو را درک کنم آنگاه که تو در من غرقه ای و من در تو غرقه ... چگونه تو را از خود جدا کنم تا ببینمت... چگونه خود را از تو بیرون کشم تا بشناسمت 

 

آنقدر هویدایی که نمی فهممت  

آنقدر آشنایی که نمی شناسمت 

آنقدر پیدایی که نمی بینمت 

آنقدر نزدیکی که نمی یابمت 

 

 

خوشا به حال دلم.......  

 

 

 

شقایقی

دل من ...

هوالعزیز 

 

 

 

 

اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن . . .

 

 

 

 

 

 

 

شقایقی

هر مرگ اشارتی است به حیاتی دیگر

هوالمحبوب 

 

 

 

 

پدر بزرگم رفت... 

کوله بارش رو بست و رفت از دنیایی که سالهاست با او مهربون نبوده ...اگرچه روزگار براش سخت گذشت اما دلش همیشه گرم به کسی بود که صبر بینهایتی به او عطا کرده بود ... صبری که بی شک یک هدیه بود تا بتونه دونه به دونه جگرگوشه هاشو با دست خودش راهی سفر به دیاری ابدی کنه 

پدر بزرگم رفت تا رها از خستگی ها و رنج های این دنیا , در آغوش محبوبش آرامش حقیقی رو تجربه کنه... 

 

 

 

امید به اینکه وقت رفتن , شرمنده کولبار خالیمون نباشیم... 

 

 

 هر مرگ اشارتی است به حیاتی دیگر...

از کسی نمی پرسند چه هنگام می تواند خدانگهدار بگوید 

از عادات انسانی اش نمی پرسند 

از خویشتنش نمی پرسند 

روزی باید به ناگاه با آن رو در روی درآید 

تاب آرد, بپذیرد , درد مرگ  را, فرو ریختن را 

تا دیگر باره بتواند که برخیزد...... 

 

 

 

 

شقایقی

وفا

هوالعزیز 

 

 

 

 

با خود وفادار می مانم آیا؟؟ 

 یا راهی سهل تر اختیار می کنم؟؟ 

 

 

 

 

 

 

شقایقی

تسخیــــــر

هوالعزیز 

 

 

" تــــــــو" از پس نا پیداترین لحظه ها ظهور می کنی 

به یکباره می آیی , تمام حجم بودن را تسخیر  می کنی 

نفس را به شماره , زندگی را از لحظه می اندازی 

جرعه ای به جام می ریزی و ... نهان می شوی 

 

من همیشه لبریز و تهی از "تـــــــو" ام  

 

 

 

 

 

شقایقی

قلم

هوالعزیز 

 

 

قلم به دست می گیرم تا "تو "را با خود تجربه ای تازه کنم 

 

اما کلمات از درگاه تو سرافکنده باز می گردند , واژه ها خجل  






 

 

شقایقی

یکتـــــا

هوالعزیز




دوست داشتنت را دوست دارم


همچون وصالت , بی وقفه است...




هزارن دلیل  بیاورم تا بیش از این دیگر نباشم ... با یک نگاه همه را خاکستر می کنی


اینگونه دلبری هستی... یکتــــــــــــا



 

 

شقایقی

قرارگاه...

مینشینی روبرویم ... سلام

سنگینی دنیا در چشم هایم می نشیند... 

این لحظه در همه هستی جا نمی شود

چشم می دوزم به بودنت , محو تماشایت می شوم

نگاهم می کنی و لبخندی به چشم می کشی : خب ... چیزی بگو... حرفی بزن

من اما .....

نگاه کج می کنی که: مگر نه آنکه بیقرار این قرار بودی؟؟ آن همه آشفتگی, آن همه طلب... خب ؟ اینجایم, نشسته پیش رویت و سراپا گوش... اسرار هویدا کن رفیق راه

من اما محو و سرشار و لبریز....

بلند می خندی, عطر صدایت فضا را سرشار طعم نادیده ترین گلها می کند

با گوشه چشمت نگاهم می کنی و می گویی... نگاهت لبریز ناب ترین قصه ها ... برو, به قرارگاه بعد عاشق ترین برگرد... من همینجا به انتظار تو لحظه ها را قاب می گیرم تا تو هر لحظه به من شبیه تر شوی

 بلند تر می خندی ..... دیگر نه از من اثری هست ,   نه از قرارگاه و نه از " تــــو "



شقایقی