هوالعزیز
تو انتهای یک گیر و دار عاشقانه ای , یک کلنجار عمیق با خود, یک نعره بلند
اما نه... تو آغاز همه این هایی
تو همان حال عجیبی که نمی دانم بی خبر مرا تا اوج کدامین گردباد اشک و ناله و فریاد می برد
بی خویش می شوم و آنگاه که بر بودنم باز می گردم , غرق در حجم بودن توام
تو معشوق ِ تمام لحظه های منی...
شقایقی
هوالعزیز
هر روزی که بر روزهای عمرم اضافه میشه , هر صبحی رو که تا شب سفر می کنم ,وقتی تمام کسانی رو که به اونها عشق می ورزم مرور می کنم......... هر لحظه و هر ثانیه با تمام وجود احساس می کنم چقدر در میان این روزها و این آدمها تنها هستم...جز تو هیچ سرپناهی ندارم و هیچ محبوبی
احساس عجیبیه وقتی با این همه تنهایی,سرشار یک حس بی انتهای امنیت هستم...
خیالم راحته اگه تمام هستی من رو به انگشت قضاوت نشانه بره , اگر هر روز و هر لحظه آدمها من رو به هزاران تعریف گوناگون تحریف و تحقیر کنن...اگه باورها و اندیشه های من رو به سخره بگیرن و حتی برچسب دیوانگی بزنن..................... "تو" , بهترین دوستم, آگاه به کوچکترین احساسات و تفکرات وجودی ام,تنها قاضی ایستاده در درونم , تنها معشوق لحظه های زیستم... تو , من رو میشناسی, از دغدغه هام آگاهی,مقصد راهم رو میدونی,با تمام رنج هایی که برای انسان بودن و ماندن می کشم آشنایی... تو من رو به هزار انگشت نا فهمی ام قضاوت نمی کنی...... من خیالم راحته چون تو من رو به تمام می شناسی.
بذار دنیا هر کاری که می خواد بکنه ... من خیالم راحته چون " تــــــــو" رو دارم محبوب بی نام من
شقایقی
هوالعزیز
امروز به میمنت آغاز اسفند تمام درها و پنجره های خونه رو باز کردم, پرده ها رو کنار زدم
به آفتاب تعظیم کردم , بذر گلهایی رو که سال گذشته از گلها هدیه گرفته بودم رو گذاشتم دم دست
برای خودم یک فنجان چای ریختم و روبروی پنجره نشستم.
تمام خونه پر شده از هوای بهار. با اینکه بیست و نه روز دیگه تا اومدن رسمی بهار فاصله هست اما من قدم های نازکش رو بر زمین سرد دلم احساس می کنم. چشم هامو میبندم , نفس می کشم , تو رو آرزو می کنم .
از بهاری که داره میاد می خوام که تو رو به قلب همه هدیه بده که انصافا هم سنگ تموم میذاره. چشم هامونو صیقل بده تا در این رستاخیز عشق بتونیم دوباره به دیدارت برسیم.
بهار من... همیشه وقتی زود هنگام کوله بارتو می بندی و منی رو که هنوز تشنه وصال توام با لبخندی میذاری و میری...با دلم پیوند می خوری که میام... زودتر از اون چیزی که فکر کنی دوباره به وصالت میرسی...
با اینکه همیشه و همیشه تشنه بهارم اما میدونم بینهایت خوش قوله... حتما حتما سر قرارش میاد و دوباره منو دیوانه کوچه و خیابون و صحرا می کنه. منو با خودش همسفر لحظه های ناب می کنه.
آه ای بهار من... وفادار ترین دوست من... خانه دل رو آب و جارو می کنم... گلدانهای شمعدانی رو میچنیم بر حاشیه وجودم... تمام کوچه رو پاک و پاکیزه می کنم... می نشینم روبروی در................... چشم براه توام آشنای صمیمی با دلم
شقایقی
هوالعزیز
عطر دسته گل نرگسی که عصری خریدم من رو میبره به دنیاهایی که تاکنون ندیده ام , سرزمین هایی که نمی شناخته ام.
یادم میاره چقدر به من نزدیکی.
آره فهمیدن و درک کردن تو سخته... اما سختی تو در سادگیته. اونقدر ساده و در دسترسی که دیده نمیشی. اونقدر در همه چیز موج میزنی که پیدا نیستی... اونقدر هویدایی که پنهانی
مثل همین دسته گل نرگس که بیشتر شبیه یه دختر بچه صادق و زیباست تا یک گل...میشه اونو دید و بوئید و گفت که چقدر زیباست... همین... اما میشه بشینی روبروش و ساعتها در مورد تو باهاش صحبت کنی... صدای خندیدنشو بشنوی وقتی از دل خرابت براش میگی... بگی که سالهاست دل بر طره یاری بستی که تیز پا و سبکباله...بگی که گوشه ای از دل به دریا رفته ات رو در میان گلبرگ های نازکش می بینی...بگی که چقدر شبیه من گمشده ای...
گذاشتمش نزدیکم...خیره شده به من...عطرش ذهنم رو از کنترلم خارج می کنه...
دست می کشم به گلبرگ هاش و میگم: اگه تو جلوه ای از یار من هستی و گوشه ای از زیبائی های او رو عیان می کنی... من تا ابد عاشقت می شم...
لبخند می زنه و میگه: خوشا بحال تو که تمام محبوب من در تو جلوه داره... من از ازل عاشق توام
شقایقی
هوالعزیز
...در آدمی عشقی ودردی و خارخاری و تقاضایی هست که اگر صد هزار عالم ملک او شود که نیاساید و آرام نیابد. این خلق به تفصیل در هر پیشه ای و صنعتی و منصبی و تحصیل نجوم و طب و غیر ذلک می کنند و هیچ آرام نمی گیرند زیرا آنچه مقصودست به دست نیامده است آخر معشوق را دلارام می گویند یعنی که دل به وی آرام گیرد پس به غیر چون آرام و قرار گیرد؟ این جمله خوشیها و مقصودها چون نردبانی است و چون پاهای نردبان جای اقامت و باش نیست از بهر گذشتن است خنک او را که زودتر بیدار و واقف گردد تا راه برو کوته شود و درین پایه های نردبان عمر خود را ضایع نکند.
فیه ما فیه مولانا
هوالعزیز
آنقدر مشتاق توام که تمام مطلوب ها کم رنگ و بی طعم اند برایم
تمام داشته ها و نداشته هایم در حجم تو ذوب می شوند
چنان برجان وجودم می تابی که چشم هایم جز تو را نمی بینند
مبدا و مقصد تمام داشته های من شده ای. . .
محبوب بی نام من
به قلبم صبری بیکران و به چشم هایم وسعت دریا را عطا کن
مطلوب که تو باشی بی شک همه چیز بی انتهاست
فراق , صبر , وصال
هوالعزیز
مانده تا برف زمین آب شود
مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونه چتر
ناتمام است درخت
زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد
و فروغ تر چشم حشرات
و طلوع سر غوک از افق درک حیات
مانده تا سینی ما پر شود از صحبت سنبوسه و عید
در هوایی که نه افزایش یک ساقه طنینی دارد
و نه آواز پری می رسد از روزن منظومه برف
تشنه زمزمه ام
مانده تا مرغ سر چینه هذیانی اسفند صدا بردارد
پس چه باید بکنیم
من که در لخت ترین موسم بی چهچه سال
تشنه زمزمه ام؟
بهتر آن است که برخیزیم
رنگ را بردارم
روی تنهایی خود نقشه مرغی بکشم
شقایقی