هوالعزیز
با کعبه گفتم:
تو از خاکی من از خاک.
چرا باید به دور تو بگردم؟؟
ندا آمد:تو با پا آمدی برگرد.برو با دل بیا تا من بگردم
شقایقی
هوالعزیز
هر لحظه حرفی در ما زاده میشود
هر لحظه دردی سر بر میدارد
و هر لحظه نیازی از اعماق مجهول روح پنهان و رنجور ما جوش میکند
این ها بر سینه میریزند و راه فراری نمییابند مگر این قفس کوچک استخوانی گنجایشاش چه اندازه است؟
(دکتر شریعتی)
شقایقی
هوالعزیز
در بیکران زندگی دو چیز افسونم می کند:
آبی آسمان که می بینم و می دانم که نیست
و خدایی که نمی بینم و می دانم که هست
شقایقی