تنهائی های ما

عبور باید کرد و همنورد افقهای دور باید شد

تنهائی های ما

عبور باید کرد و همنورد افقهای دور باید شد

تسلیم توام

هوالعزیز 

 

 

 

 

من تسلیم محض توام 

 

بیا این دلم . هدیه به یک لحظه نگاه و رحمتت 

 

 

روزی که با نامت سفرمو آغاز کردم جز یک اشاره ات چیزی همراهم نداشتم. 

اشاره ای که همه زندگیمو به هم ریخت و تمام راه رفته رو برم گردوند. 

 

 

و حالا در روزهای پایانی سفرم. دوباره منو نشوندی سر دوراهی تسلیم یا اختیار 

 

*** 

اما دیگه تردید نمی کنم. ایمانی که به قلبم دارم جواب همه سئوالهامه  

همه وجود و زندگیمو فدای اشاره ای می کنم که نثارم کردی 

چشمهامو می بندم و راه تسلیم و ایمان در پیش می گیرم 

حتی اگه تمام راه منو آزمون و خطا کنی و ثباتم رو بسنجی 

لحظه ای برنمی گردم. 

 

بیا این دلم . هدیه به یک لحظه نگاه و رحمتت  

 

 

شقایقی

صیاد

هوالعزیز

ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد

در دام مانده باشد صیاد رفته باشد

شقایقت

عشق بر شانه هم چیدن ...

هوالعزیز 

 

 

 

به نسیمی همه راه به هم می ریزد 


کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد


سنگ در برکه می اندازم و می پندارم 


با همین سنگ زدن ، ماه به هم می ریزد


عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است 


گاه می ماند و نا گاه به هم می ریزد


آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است 


دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد


آه یک روز همین آه تو را می گیرد 


گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد 

 

 

                                                                         فاضل نظری 

 

 

شقایقی

نقطه

هوالعزیز 

 

یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست 


از نقطه‌ای بترس که شیطانی‌ات کنند 

 

 

شقایقی

صبح

هوالعزیز 

 

 

 

 

آتش مزن به جانم   

ای یـــار مهربانم 

 

من از تو دور دورم 

تو اما مثل صبحی نشسته ای به جانم 

 

 

 

 

 

شقایقی

ماهی

هوالعزیز 

 

 

 

تو مثل خنده برگی قبل باریدن بارون 

 تو مثل تگرگ سردی توی سرمای زمستون 

 

تو همون آفتاب تیزه بعد باریدن برفی 

حس یک تولد دوباره واسه برگا تو بهاری 

 

تو مثل ماهی می مونی 

یا که دوری یا که لیزی 

 تورو داشتن خیلی سخته 

یا باید پرنده باشم یا که از آبیا ردشم 

 

 

شقایقی

از دوست

هوالعزیز 

 

 

 

 نه از آغاز چنین رسمی بود    

  و نه فرجام  چنان خواهد شد

   که کسی جز تو ، تو را در یابد

   تو در این راه  رسیدن به خودت تنهایی

   ظلمتی هست اگر ، چشم از کوچه یاری بردار     و     فراموش کن این کهنه خیال

   نور فانوسی         یا       رفیقی که تو را در یابد         دست یاری که بکوبد در راه

  پرده از پنجره ها بر گیرد       قفل بگشاید ..........

  کوله بارت را بردار        دست تنهایی خود را ، تو بگیر

  و از آینه بپرس : منزل روشن خورشید کجاست؟

  شوق دریا اگر هست روان باید بود

  ورنه در حسرت همراهی رودی به زمین خواهی شد

  مقصد از شوق رسیدن خالی است ، 

   راه سر شار امید

  و بدان کین امروز ، منتظر فردایی است

  که تو دیروز در امید وصالش بودی

  بهترین لحظه راهی شدنت ، اکنون است

  لحظه را در یابیم

   باور روز ، برای گذر از شب کافی است

  و از آغاز چنین رسمی بود         

  و سرانجام چنین  خواهد شد

 

(کیوان شاهبداغی)

من رفتم .......

هوالعزیز 

 

 

 من رفتم ...

 

 

 

 

 

شقایقی